به گزارش مملکت آنلاین، مدت هاست در جامعه ما ملاک قضاوت ها بر پایه ظاهر افراد استوار است، در کوچه و بازار یا ادارات، همواره آدم های خوب یا شایسته را کسانی فرض کرده ایم که علاوه بر پوشش، سیمای منطبق با ارزش های فرضی را داشته باشند.
بسیاری از این محدودیت ها یا باید و نباید ها نانوشته هستند؛ اما مجموعه ی این مباحث می شود قضاوت بر اساس پوسته بیرونی آدم ها و در اصل «ظاهر» آدمها هم در جامعه ما به شدت مورد تحقیق و بررسی قرار میگیرد.
سیستم موجود گزینشی، معتقد است که آدم سالم و معتقد حتماً ظاهر ویژهای هم باید داشته باشد.
اگر زندگی متولدین دهه های پنجاه یا شصت را زیر و رو کنیم حتماخاطره ای تلخ را خواهید شنید که در حین استخدام یا محیط دانشگاه به خاطر بلند بودن موی سر یا کوتاه بودن آستین پیراهن، پوشیدن شلوار لی یا ناکامل بودن روسری و چادر یا همراه داشتن لوازم آرایشی، تنبیه و توبیخ یا حتی از استخدام محروم شدهاند.
در هر اداره لیست بلندبالایی از ممنوعیتهای پوششی به در و دیوار نصب بوده و هست.
و همهی اینها برای جلوگیری از ورود افراد ناباب و نامسوول به نظام مدیریتی و اجرایی کشور است.
اما این روزها که چپ و راست، اخبار دزدیها و اختلاسهای کلان موسسات، شرکتها و بانکهای «ارزشی» با نامهای مقدس مذهبی در رسانهها می پیچد، کمی دقت به چهرهها و تیپهای دزدان و اختلاسگران، خالی از خنده و عبرت نخواهد بود. تقریباً همهی این بزرگان، قیافههایی بهشدت مورد تایید نظام دارند: ریشهایشان، پیشانیهای مهرخوردهشان، تواضع و لبخند شیرین اسلامیشان، پیراهنهای سادهشان، یقههای جمع و جورشان، انگشترهایشان و... همه حکایت از اعتقادات عمیق مذهبی و تعهدات شرعیشان دارد، پس راه را اشتباه رفته ایم به جای ریشه افراد قضاوتشان شد ریش.!!
در ادامه مرور بخشی از رمان «قربانی» جهت درک بیشتر موضوعات مطروحه خالی از لطف نیست.
در رمان «قربانی» که شرح حضور «کورتزیو مالاپارته» خبرنگار ایتالیایی در جبهههای جنگ شوروی است، نویسنده شرح میدهد که چگونه یک گروهان ارتش آلمان، مردم یک دهکدهی شوروی را قتل عام میکنند. اما به محض خروج از دهکده، از پشت سر گلولهای به سویشان شلیک میشود. آلمانیها برگشته و پس از کمی جستجو، پسرک ده سالهی تفنگ به دستی را مییابند که تنها گلولهی باقیماندهاش را به سوی آنها شلیک کردهاست. پسرک را نزد فرماندهی فاشیست آلمانی میبرند؛ فرمانده که شوخطبع هم تشریف داشت، به پسرک میگوید: «چون یک کودکی، شانسی به تو میدهم تا از مرگ نجات پیدا کنی» و پس از نشنیدن جوابی از پسرک، میگوید: «فقط یک چشم من سالم است، چشم دیگرم مصنوعی است، اما با چشم سالمم مو نمیزند. اگر تو بگویی کدام چشمم مصنوعی است، میگذارم بروی!» پسرک فوراً میگوید: «چشم راستتان مصنوعی است». افسر فاشیست که سخت تعجب کرده میگوید: «درست است. اما بگو از کجا فهمیدی؟» پسرک جواب میدهد: «فقط در چشم راستت کمی انسانیّت دیده میشود، فهمیدم که چشم خودت نیست»!
و البته پسرک را همانجا تیرباران میکنند.
این روزها به سیمای دزدان و اختلاسگران، مدیران و مسوولانی که روزی دیگران را بازخواست یا قضاوت می کردند و دست روزگار پایشان را به محکمه باز کرده بیندازید باید به دنبال یک چشم مصنوعی بگردید. خواهید دید دیگر نشانی از انسانیّت در حدقههای وقیح چشمانشان نمانده است...
و تلخ تر آنکه همین ها به خاطر یک قرص نان فریاد بردند و خوردند سر می دادند و اکنون.....
انتهای پیام/